ايسنا يك تحول بود، منظورم دقيقا همينه كه «بود». اصلا برادر ما دكتر فاتح خودش يعني تحول. دو ماه پيش از انگليس به ايران رفت و چهل روزي در تهران بود تا قسمتي از تحقيقش را انجام بدهد، او از دو سال پيش كه از ايسنا رفت، دارد در انگليس در رشتهي رسانه دكترا ميخواند. از شانس خوب من وقتي براي تعطيلات نوروز به تهران رفتم كه او هم آنجا بود، تازه رسيده بود، دو سه روزي توانستم در روز چند بار دور و برش بپلكم و يك كمي از آنچه به دست آورده است جويا شوم. بد جوري، يا خوب جوري ديدگاهش دربارهي رسانه علمي شده و ويژگيهاي رسانههايي كه الان ميتوانند تحول باشند را برميشمارد. اين تحول علمي، آميخته با تجربهاش معجون شيريني ميشود. از اين موضوع بگذرم.
حضور ابوالفضل خان فاتح، بچههاي دورههاي مختلف ايسنا را دور هم جمع كرد، در طول زماني كه در تهران بود بچههايي كه حتي چند ماه در يك مقطعي در ايسنا بودند به ديدار او ميرفتند و همديگر را ميديدند و خاطرهها تازه ميشد. من كه زياد نصيبم نشد اما همان دو سه روز هم غنيمت بود. تاكيد صريح او در اين جلسات اين بود كه فقط دربارهي اوضاع و احوال خود و شرايط زندگي صحبت شود، هيچ نميخواست دربارهي آن همه حواشي كه در اين سالها براي ايسنا مطرح كرده بودند حرفي به ميان بيايد.
خيليها ارتباط خانوادهي ايسناييان را درك نميكنند، يكي از دوستان كه الان در روزنامهي همشهري است چند وقت پيش ميگفت كه وقتي من از ايسنا صحبت ميكنم و ارتباط بچهها با هم، او اصلا درك نميكند، حق هم داشت، اصلا مهم نيست كه الان من در ايسنا هستم يا نه، ارتباط بچههاي ايسنا با هم عالمي دارد كه با ارتباط كارمندان يك اداره متفاوت است، بچههاي ايسنا با هم زندگي ميكنند، ارتباطشان در اوج پايبندي به اخلاق شكل ميگيرد، هر چند ايسنا امروز بزرگ شده و تعداد اعضاي آن مانند قبل كم نيست. به هر حال تا كور شود هر آنكه نميتواند ببيند.
تقريبا ده روز پيش، شبي كه دكتر فاتح داشت از ايران ميرفت، برنامهاي به ياد او برگزار شد كه بچههاي دورههاي مختلف در آن دور هم جمع شدند، همه بودند، حتي مدير عامل جديد، آقاي رحيميان هم بود. مطهره خانم هم رفته بود، برايم تعريف كرد، گفت كه بچهها لطف داشتند و جاي من را هم خالي كردند. دكتر اين بار با خاطرهي خوبي رفت، هم با خاطرهي خوبي از بچهها، و هم بچهها با خاطرهي خوبي از اين مدت كوتاه.
آق مجيد انتظاري، يكي از اعضاي دوست داشتني ايسناست، پريشب بهم گفت كه جملهاي از آقاي فاتح شنيده، اين جمله را به نقل از مجيد از آقاي فاتح مينويسم:
خيليها ارتباط خانوادهي ايسناييان را درك نميكنند، يكي از دوستان كه الان در روزنامهي همشهري است چند وقت پيش ميگفت كه وقتي من از ايسنا صحبت ميكنم و ارتباط بچهها با هم، او اصلا درك نميكند، حق هم داشت، اصلا مهم نيست كه الان من در ايسنا هستم يا نه، ارتباط بچههاي ايسنا با هم عالمي دارد كه با ارتباط كارمندان يك اداره متفاوت است، بچههاي ايسنا با هم زندگي ميكنند، ارتباطشان در اوج پايبندي به اخلاق شكل ميگيرد، هر چند ايسنا امروز بزرگ شده و تعداد اعضاي آن مانند قبل كم نيست. به هر حال تا كور شود هر آنكه نميتواند ببيند.
تقريبا ده روز پيش، شبي كه دكتر فاتح داشت از ايران ميرفت، برنامهاي به ياد او برگزار شد كه بچههاي دورههاي مختلف در آن دور هم جمع شدند، همه بودند، حتي مدير عامل جديد، آقاي رحيميان هم بود. مطهره خانم هم رفته بود، برايم تعريف كرد، گفت كه بچهها لطف داشتند و جاي من را هم خالي كردند. دكتر اين بار با خاطرهي خوبي رفت، هم با خاطرهي خوبي از بچهها، و هم بچهها با خاطرهي خوبي از اين مدت كوتاه.
آق مجيد انتظاري، يكي از اعضاي دوست داشتني ايسناست، پريشب بهم گفت كه جملهاي از آقاي فاتح شنيده، اين جمله را به نقل از مجيد از آقاي فاتح مينويسم:
اين بار جدا شدن برايم از گذشته سختتر بود و بچهها از گذشته زلالتر.
اگرميخواهيد صفاي ايراني را ببينيد سري به بچههاي ايسنا بزنيد. اگر ميخواهيد
زلالينسل فعلي را ببنيد سري به عزيزان ايسنا بزنيد تا دريابيد كه ايسنا يعني: يه
گردان شرف.نويسنده: علياصغر شفيعيان
به نقل از وبلاگ گذار